هما توکلی
هما توکلی
Monday, April 27, 2009
تماس
صدايش از پشت خط مثل يك زمزمه يا هق هق بود.
مي­گفت : خواهش مي­كنم قطع نكن.
: شما ... ؟
: خواهش مي­كنم, فقط گوش كن.
ساكت بودم.
: اون منظوري نداشت . فقط ...
سعي كردم حرفش را قطع كنم.
با گريه گفت : يك فرصت ديگه به من بده.
جرأت نمي­كردم تماس را قطع كنم.
: خيلي دوستت دارم.
مي­دانستم كه پشت خط ماندن خوشايند نيست, اما او خيلي عصبي بود.
سكوت وحشتناكي بود, نفسي كشيد. آنرا اشاره­اي تصور كردم.
با صدايي مطمئن گفتم : اگر اون تورو برگردونه ديوونه­اس.
بعد از يك مكث كوتاه فقط صداي بوق ممتد تلفن به گوش مي­رسيد. گوشي را مي­گذارم . مي­لرزم . ناگهان دوباره تلفن زنگ مي­زند .
به آرامي مي­گويد: ممنونم.


Whyne
Wednesday, August 13, 2008
خاطره
بيست و هفت ساله است . باردار و تنها در مزرعه . تبر قرمز رنگي در دستانش تكان مي­خورد و او به دنبال مرغ مي­دود . تا زماني كه سر مرغ قطع نشده متوجه تيزي تبر نمي­شود. بعد از اين شكار به گريه مي­نشيند.


Leduc
Sunday, June 22, 2008
اخطار
« مي­ترسم كاري كنم كه ديگه نبينمت . »
وقتي اين حرف را از زن شنيد تعجب كرد . اما خيلي زود متوجه شد حق با اوست .
دو ماه بعد زن با مرد ديگري آشنا شد و روز بعد وقتي برگشت ديد كه مرد رفته است .

Cole
Saturday, June 14, 2008
تلخ شيرين
رنگ پريده, خوش­قيافه, مرموز و شيرين, كار زيادي انجام نمي­داد اما ما از داشتن او بسيار راضي بوديم.
شايعه بود : 14, دوستان صميمي, اسلحه , تصادف. ما هرگز نخواهيم فهميد. او هرگز نمي­خواست.
با دست بدون انگشت , دستي كه دستكش سياه آنرا پوشانده , چرخ صندلي­اش را مي­چرخاند و مي­گردد, دست تكان مي­دهد و ما را با غم و سپاس ترك مي­كند.


Mass
Monday, June 09, 2008
تاكستان
پدربزرگم زياد به زبان ما صحبت نمي­كرد , اما ما زمان زيادي را با هم مي­گذرانديم . در سايه درختان مو مي­نشستيم . مي­گفت : « حالا سيگار بكشيم. » و از جيب شلوار گشادش بسته­اي توتون بيرون مي­آورد . سيگارها را مي­پيچيد , براي خودش و براي من .
من نه سال داشتم .


Mathewson
Sunday, June 01, 2008
زمان
هفته پيش بود , تازه فهميدم پدرم پير شده است. قبلاَ دقت نكرده بودم , وقتي موهايش خاكستري و بعد سفيد شده بود و نه هنگامي كه دچار بيماري قلبي شد و نه زماني كه بينايي يك چشمش را از دست داد و بعدها آب مرواريد ديد چشم ديگرش را كاملاَ از بين برد. مدتها است كه با هم آبجو نخورده­ايم. گاهي با دوستان قديمي­اش دور هم جمع مي­شدند. تعجب مي­كردم آيا گذر زمان را حس مي­كند؟ براي من زمان به كندي مي­گذرد و من نگران پركردن آن با موفقيت و خوشبختي هستم. فكر مي­كنم براي او حمل آب در سطلي سوراخ است. آب مي­ريزد و قطره قطره از پشت كفشهايش جاري مي­شود.


Fitzgerald
Saturday, May 17, 2008
جهنم خاموش
جهنم من آتشين و آكنده از فريادهاي ابدي و دلخراش گناهكاران و زوزه شياطين سرخ رنگ نيست .
جهنم من تاريك و خفقان آور است , مرطوب از اشك­هاي جاري نشده ناله­هايي كه اهريمن خاموش درونم را فرياد مي­كشد.


Reverend
Monday, May 12, 2008
از كنار جاده
براي رهگذراني كه مي­گذرند, او پيرمردي است كه با تلاش زياد با نوايي از دوردست روي ايوان تكان مي­خورد.
براي خانواده­اش , او تجسم نگراني و جدانشدن از كلبه­ كهنه­اي است كه در آنجا زنده است.
براي خودش , او فقط روحي است كه در گذشته زندگي مي­كند.


Scheer
Tuesday, April 29, 2008
نيمه تاريك ماه
هري تصميم گرفت به نيمه تاريك ماه سفر كند. يكي پرسيد : چرا ؟
: امنيت بيشتري دارد . ماه كامل نيست بنابراين گرگ­نماها بيرون نمي­آيند. آنقدر تاريك است كه خون­آشام­ها نمي­توانند رگهاي گردن را ببينند . زامبي­ها هم اگر كسي را نبيينند نمي­توانند مغز او را بخورند.
.
وقتي هري به آنجا رسيد با گروهي از خون­آشام­ها و زامبي­ها مواجه شد كه چراغ قوه در درست داشتند.


Michael
Wednesday, April 23, 2008
رؤياي وحشتناك
: هميشه خواب مي­بينم كه آدمم.
: چه وحشتناك !
: توي خواب لباس مي­پوشم، مدرسه مي­رم، كارهاي روزمره­ام رو انجام مي­دم.
: خيلي ترسناكه ! اينو امتحان كن، قبل از خواب با صداي بلند با خودت بگو كه واقعاً چي هستي. تلقين مثبت روي ضمير ناخودآگاه ما
تأثير مي­ذاره و رؤياهاي ما رو تغيير مي­ده.
.
دراز مي­كشم ، صد بار بلند مي­گويم : من يك پيتزا پپروني هستم.


Kechula
Saturday, April 12, 2008
دو طفل
مرد مي­گويد : تو اون كسي هستي كه هميشه دوست داشتم. تو ، تو و فقط تو ، من اشتباه بزرگي كردم . مي­خوام كه دوباره شروع كنيم . من و تو هر دومون ، دوباره از اول .
زن لبخند مي­زند .
مرد مي­گويد : مي­دوني مسئله اينه كه من مي­خوام اونو ببينم ، يعني نمي­خوام اما مجبورم .
زن با شگفتي به او نگاه مي­كند .
زن مي­خندد و مي­گويد : جدي كه نمي­گي ؟ يعني مي­خواي هر دوي ما رو با هم داشته باشي ؟
مرد با اطمينان مي­گويد : مسئله اينه كه اون حامله­اس .
زن مي­گويد : خب من هم هستم ، اما خوشبختانه اين بچه تو نيست .


‍Charlotte
Monday, April 07, 2008
طعم آزادي
اشك مي­ريزد و التماس مي­كند كه او را ترك نكنم. سر تكان مي­دهم و ناشيانه نگاهم را مي­دزدم. نمي­دانم چه بايد بگويم. سعي مي­كند دستم را بگيرد اما نمي­گذارم. فكر مي­كنم بد بوده­ام شايد هم خطاكار. حقيقت اينست كه هيچ احساسي ندارم.
عجيب است، اين دختر را دوست داشته­ام ، با عشقي واقعي . حالا ظاهر­سازي­هايش فقط اذيتم مي­كند . مي­خواهم اين صحنه بخاطر من تمام شود نه او . اين فرسايش تدريجي است نه مثل لحظه­اي دور بودن از عشق.
يك روز صبح بيدار مي­شوي و مي­بيني هيچ چيز نيست ، ماه­هاست چيزي نبوده است . چه بايد كرد ؟ مي گويم خداحافظ ، وعده دروغين دوستي مي­دهم و مي­روم.
سيگاري روشن مي­كنم. او هيچ وقت دوست نداشت سيگار بكشم . اينجا و اكنون اين سيگار طعم آزادي مي­دهد.


Barlow
Tuesday, March 04, 2008
. . .
كريستينا انگشتان عصبي دارد .
كريستينا فرزندي دارد ، حاصل تجاوزي كه در سيزده سالگي به او شده است .
كريستينا پيشخدمت يك رستوران است و به زودي اخراج مي­شود زيرا پرستار بخاطر بيماري كودك از او نگهداري
نمي­كند .
سعي مي­كنم به كريستينا قواعد نگارش را بياموزم و فكر مي­كنم براي او مفيد خواهد بود .


Ron
Tuesday, February 19, 2008
موناليزا / قسمت سوم
ورنر موناليزا را از مرد جادوگر خريد و آنرا نجات داد. اينبار آنرا پنهان نكرد ، اما اينبار هم هنرمندان و هنرشناسان بخاطر صدمه­اي كه به انگشت موناليزا وارد شده بود او را متهم به تقلب كردند ( اين كار ورنر بود ... همان موقع كه نسخه كپي را تهيه مي­كرد !).

Looney
Sunday, February 10, 2008
موناليزا / قسمت دوم
ورنر به دقت موناليزا را بسته­بندي كرد و آنرا در غاري در نوادا گذاشت، سال 1506. با اين روش قديمي موناليزا مي­بايست چند قرن صبر مي­كرد. اما هنگامي كه ورنر در زمان حال به دنبال او مي­گشت، رفته بود ! ( سال 1696 پيدا شده بود ، وقتي كه جادوگر قبيله­ روح شيطاني او را كشف كرده و آنرا سوزانده بود. )


Looney
Thursday, January 31, 2008
در آغوشم بگير
: « در آغوشت مي­گيرم » گرشوين آهنگ محبوب منه .
: مي­دونم هري.
: « با چشمان آبيت آواز مي­خوانم » هم همينطور .
: مي­دونم اونو هم دوست داري، حالا بريم ؟
: مي­شه بازهم آهنگهاي گرشوين و سيناترا رو گوش كنم ؟
: مي توني گرشوين و سيناترا رو هم ببيني !
: چه زندگي خوبي داشتم، باشه، حاضرم، بريم، ...خدايا ؟!
: آفرين. حالا بريم.


Ginsberg
Saturday, January 26, 2008
...
مسافر زمان روي عرشه واژگون تايتانيك ايستاد . منتظر بود : همه مي­دونيم امشب چه اتفاقي افتاده. اما محاسباتش اشتباه بود ، كشتي بزرگ 9 دقيقه زودتر غرق شده بود ، 200 سال بعد در آينده ، تايتانيك قرباني ديگري گرفت.

Andrew
Tuesday, January 15, 2008
موناليزا / قسمت اول
چند سال قبل از اينكه ورنر ماشين زمان را بكار گيرد ، موناليزا ناپديد شد . بنابراين ورنر تصميم گرفت اولين سفرش به زمان گذشته براي جايگزين كردن تابلوي لئوناردو داوينچي با نسخه ديگر و برگرداندن تابلوي اصل باشد . اما هنرمندان و هنرشناسان او را متهم به تقلب كردند - بوم نو و رنگها كاملاً تازه بود!


Looney
Sunday, December 02, 2007
تشابه
مشکوک بود و در ایستگاه خلوت و تاریک پرسه می­زد . دنبالش راه افتادم .
حالا می­دانست که من چه احساسی داشتم .

Gaffney
Thursday, November 01, 2007
رفته
پدرم رفته بود . مدتها بعد کارت پستال احمقانه­ای از هپی تاون فرستاد . فقط یک کلمه . خداحافظ ، حروف مشخص و جدا از هم .نقطه­ها را با صورتکهای خندان پر کرده بود .