هما توکلی
هما توکلی
Sunday, June 22, 2008
اخطار
« مي­ترسم كاري كنم كه ديگه نبينمت . »
وقتي اين حرف را از زن شنيد تعجب كرد . اما خيلي زود متوجه شد حق با اوست .
دو ماه بعد زن با مرد ديگري آشنا شد و روز بعد وقتي برگشت ديد كه مرد رفته است .

Cole
Saturday, June 14, 2008
تلخ شيرين
رنگ پريده, خوش­قيافه, مرموز و شيرين, كار زيادي انجام نمي­داد اما ما از داشتن او بسيار راضي بوديم.
شايعه بود : 14, دوستان صميمي, اسلحه , تصادف. ما هرگز نخواهيم فهميد. او هرگز نمي­خواست.
با دست بدون انگشت , دستي كه دستكش سياه آنرا پوشانده , چرخ صندلي­اش را مي­چرخاند و مي­گردد, دست تكان مي­دهد و ما را با غم و سپاس ترك مي­كند.


Mass
Monday, June 09, 2008
تاكستان
پدربزرگم زياد به زبان ما صحبت نمي­كرد , اما ما زمان زيادي را با هم مي­گذرانديم . در سايه درختان مو مي­نشستيم . مي­گفت : « حالا سيگار بكشيم. » و از جيب شلوار گشادش بسته­اي توتون بيرون مي­آورد . سيگارها را مي­پيچيد , براي خودش و براي من .
من نه سال داشتم .


Mathewson
Sunday, June 01, 2008
زمان
هفته پيش بود , تازه فهميدم پدرم پير شده است. قبلاَ دقت نكرده بودم , وقتي موهايش خاكستري و بعد سفيد شده بود و نه هنگامي كه دچار بيماري قلبي شد و نه زماني كه بينايي يك چشمش را از دست داد و بعدها آب مرواريد ديد چشم ديگرش را كاملاَ از بين برد. مدتها است كه با هم آبجو نخورده­ايم. گاهي با دوستان قديمي­اش دور هم جمع مي­شدند. تعجب مي­كردم آيا گذر زمان را حس مي­كند؟ براي من زمان به كندي مي­گذرد و من نگران پركردن آن با موفقيت و خوشبختي هستم. فكر مي­كنم براي او حمل آب در سطلي سوراخ است. آب مي­ريزد و قطره قطره از پشت كفشهايش جاري مي­شود.


Fitzgerald