هما توکلی
هما توکلی
Sunday, June 01, 2008
زمان
هفته پيش بود , تازه فهميدم پدرم پير شده است. قبلاَ دقت نكرده بودم , وقتي موهايش خاكستري و بعد سفيد شده بود و نه هنگامي كه دچار بيماري قلبي شد و نه زماني كه بينايي يك چشمش را از دست داد و بعدها آب مرواريد ديد چشم ديگرش را كاملاَ از بين برد. مدتها است كه با هم آبجو نخورده­ايم. گاهي با دوستان قديمي­اش دور هم جمع مي­شدند. تعجب مي­كردم آيا گذر زمان را حس مي­كند؟ براي من زمان به كندي مي­گذرد و من نگران پركردن آن با موفقيت و خوشبختي هستم. فكر مي­كنم براي او حمل آب در سطلي سوراخ است. آب مي­ريزد و قطره قطره از پشت كفشهايش جاري مي­شود.


Fitzgerald