هما توکلی
هما توکلی
Saturday, April 28, 2007
طناب
گردنبند را دور گردن ظريف و سفيدش انداخت . فكر كرد : عاليه !
البته اين انتخاب همه دختران هم سن و سال او نبود ، اما خب او اينطور دوست داشت .
توي آينه نگاه كرد ، همه چيز مرتب بود .
چشمانش را بست و صندلي را هل داد .


Cory
Sunday, April 22, 2007
...
در را محكم كوبيد . صداي خنده­اي را پشت سرش شنيد . بنزين و كبريت را به آنها نشان داد .

انتقام گرفت .

حالا فكر تازه­اي داشت .


Reece
Saturday, April 14, 2007
چرا اينكار رو كردم
چون توالت­هاي ايستگاه مكلسفيلد تو رو ياد من مي­اندازه ، چون ما پاريس رو داريم ، چون حالا خورشيد هميشه مي­درخشه .


Lomond
Sunday, April 08, 2007
آخرين داستان
نيمه­هاي شب ، نسيم و عطر ياس چهره­اي از گذشته­ را بخاطرت مي­آورد . يك عشق ، از دست رفته . آيا آنها به تو فكر مي كنند ؟


Hale
Tuesday, April 03, 2007
مرد شدن
: برو خونه جرج ، تو اين كار دخالت نكن .
: دني ! به من نگو چكار كنم ، من ديگه بچه نيستم .
: آره ؟ تو مرد شدي ؟
: آخه اون مال من هم بود ، بيرونم نكن .
: مي­خواي يه مرد باشي ؟
: من مرد هستم .
: پس برو ... من بودم ... برو يه چيز ديگه باش ...


Aldrich