گردنبند را دور گردن ظريف و سفيدش انداخت . فكر كرد : عاليه ! البته اين انتخاب همه دختران هم سن و سال او نبود ، اما خب او اينطور دوست داشت . توي آينه نگاه كرد ، همه چيز مرتب بود . چشمانش را بست و صندلي را هل داد .
: برو خونه جرج ، تو اين كار دخالت نكن . : دني ! به من نگو چكار كنم ، من ديگه بچه نيستم . : آره ؟ تو مرد شدي ؟ : آخه اون مال من هم بود ، بيرونم نكن . : ميخواي يه مرد باشي ؟ : من مرد هستم . : پس برو ... من بودم ... برو يه چيز ديگه باش ...