هما توکلی
هما توکلی
Monday, June 09, 2008
تاكستان
پدربزرگم زياد به زبان ما صحبت نمي­كرد , اما ما زمان زيادي را با هم مي­گذرانديم . در سايه درختان مو مي­نشستيم . مي­گفت : « حالا سيگار بكشيم. » و از جيب شلوار گشادش بسته­اي توتون بيرون مي­آورد . سيگارها را مي­پيچيد , براي خودش و براي من .
من نه سال داشتم .


Mathewson