پدربزرگم زياد به زبان ما صحبت نميكرد , اما ما زمان زيادي را با هم ميگذرانديم . در سايه درختان مو مينشستيم . ميگفت : « حالاسيگار بكشيم. » و از جيب شلوار گشادش بستهاي توتون بيرون ميآورد . سيگارها را ميپيچيد , براي خودش و براي من . من نه سال داشتم .