اشك ميريزد و التماس ميكند كه او را ترك نكنم. سر تكان ميدهم و ناشيانه نگاهم را ميدزدم. نميدانم چه بايد بگويم. سعي ميكند دستم را بگيرد اما نميگذارم. فكر ميكنم بد بودهام شايد هم خطاكار. حقيقت اينست كه هيچ احساسي ندارم.
عجيب است، اين دختر را دوست داشتهام ، با عشقي واقعي . حالا ظاهرسازيهايش فقط اذيتم ميكند . ميخواهم اين صحنه بخاطر من تمام شود نه او . اين فرسايش تدريجي است نه مثل لحظهاي دور بودن از عشق.
يك روز صبح بيدار ميشوي و ميبيني هيچ چيز نيست ، ماههاست چيزي نبوده است . چه بايد كرد ؟ مي گويم خداحافظ ، وعده دروغين دوستي ميدهم و ميروم.
سيگاري روشن ميكنم. او هيچ وقت دوست نداشت سيگار بكشم . اينجا و اكنون اين سيگار طعم آزادي ميدهد.
Barlow