هما توکلی
هما توکلی
Monday, April 07, 2008
طعم آزادي
اشك مي­ريزد و التماس مي­كند كه او را ترك نكنم. سر تكان مي­دهم و ناشيانه نگاهم را مي­دزدم. نمي­دانم چه بايد بگويم. سعي مي­كند دستم را بگيرد اما نمي­گذارم. فكر مي­كنم بد بوده­ام شايد هم خطاكار. حقيقت اينست كه هيچ احساسي ندارم.
عجيب است، اين دختر را دوست داشته­ام ، با عشقي واقعي . حالا ظاهر­سازي­هايش فقط اذيتم مي­كند . مي­خواهم اين صحنه بخاطر من تمام شود نه او . اين فرسايش تدريجي است نه مثل لحظه­اي دور بودن از عشق.
يك روز صبح بيدار مي­شوي و مي­بيني هيچ چيز نيست ، ماه­هاست چيزي نبوده است . چه بايد كرد ؟ مي گويم خداحافظ ، وعده دروغين دوستي مي­دهم و مي­روم.
سيگاري روشن مي­كنم. او هيچ وقت دوست نداشت سيگار بكشم . اينجا و اكنون اين سيگار طعم آزادي مي­دهد.


Barlow