هفته پيش بود , تازه فهميدم پدرم پير شده است. قبلاَ دقت نكرده بودم , وقتي موهايش خاكستري و بعد سفيد شده بود و نه هنگامي كه دچار بيماري قلبي شد و نه زماني كه بينايي يك چشمش را از دست داد و بعدها آب مرواريد ديد چشم ديگرش را كاملاَ از بين برد. مدتها است كه با هم آبجو نخوردهايم. گاهي با دوستان قديمياش دور هم جمع ميشدند. تعجب ميكردم آيا گذر زمان را حس ميكند؟ براي من زمان به كندي ميگذرد و من نگران پركردن آن با موفقيت و خوشبختي هستم. فكر ميكنم براي او حمل آب در سطلي سوراخ است. آب ميريزد و قطره قطره از پشت كفشهايش جاري ميشود.
Fitzgerald