از وقتي مرد بيمـار شـده بـود ، تخـتـهايشان را از هم جـدا كـرده بودند . يك شب مـرد احساس كرده بود پشتش مي خـارد اما دستش نمي رسيد . فكـر كرد زن اين كـار را انجام مي دهد . در زد و به آرامي او را صدا كرد . در را باز كرد . و تمام روز را به جابجا كردن وسايل گذراند .
Reece