هما توکلی
هما توکلی
Friday, October 06, 2006
شام کریسمس
مي توانم بگويم مادر هيجان زده بود و پدر آمادگي اش را نداشت .
پدر پرسيد : « چطور اين اتفاق افتاد ؟ »
« هارولد خواهش مي كنم . امشب شب كريسمسه ، نمي تونيم يه شام درست بخوريم ؟ »
پدر به من نگاه كرد : « سيندي تو مي دوني ؟ »
با دستهايم بازي كردم و سر تكان دادم .
مادر گفت : « هارولد ما همه مي دونيم . اون چند بار سعي كرد به تو بگه . تو نخواستي گوش كني . »
پدر سرش را تكان داد : « ريتا چطور اين اتفاق افتاد ؟ »
صداي زنگ در بلند شد . من فرياد زدم : « من باز مي كنم » و به طرف در هجوم بردم .
برادرم اريك با يك مرد پشت در ايستاده بود . آنها وارد شدند . اريك اول من و بعد مادر را بغل كرد . صورت اريك مي درخشيد : « معرفي مي كنم اين جيسونه »
صورت پدر را نگاه كردم . نمي توانستم بفهمم چطور اريك آنقدر خوشحال بود و پدر آنقدر غمگين .


Adair