هما توکلی
هما توکلی
Wednesday, September 27, 2006
جانی کجا رفت ؟
هر شب ، عنکبوت بزرگه ، اونی که زیر تخت جانی زندگی می کرد ، پای دراز و پرموشو آروم می آورد بالا و می زد به شکم جانی که ببینه چقدر چاق شده . جانی همیشه به اون بادووم زمینی می داد که یه وقت اونو نخوره . تا یه مدتی خوب بود . یه شب که عنکبوت خیلی گرسنه بود جانی رو خورد ، یه جا بلعیدش . حالا جانی توی شکم عنکبوت زندگی می کنه و خیلی تنهاست . اون می خواد با یکی بازی کنه ، با یکی حرف بزنه . برای همینه که زیر تخت تو قایم شده ، تو شکم عنکبوت ، فقط منتظره .... اون وقت دیگه اون تنها نمی مونه .

برو جلو ، چراغها رو خاموش کن ...


Terry
Sunday, September 24, 2006
جان گرملین
نام من جان گرملین است . من یک شعبده بازم .
من در میان سایه ها زندگی می کنم . سایه ها دوستان من هستند . چیزهایی به من می گویند ، از پسری که خود را به مارمولک تبدیل می کند و دختری که قلب ندارد . امشب ، آنها به من از زامبی قاتل گفتند . او در کوچه تاریکی یافتم . خوب بود . من بهتر بودم . در تقاطع خیابان بر زمین افتاد . دهانش انباشته از نمک . او دیگر قتلی انجام نخواهد داد . اما من چرا . این دستمزد عاملین مجازات است . نمی گویم که لذت نمی برم . حالا سایه ها یکبار دیگر وسوسه می کنند – جنایتی دیگر برای انتقام . به میان آنها می روم ، بسوی گناه .


Terry