هما توکلی
هما توکلی
Thursday, May 04, 2006
یه چیزی بگو
مترو شلوغ بود . قطار ایستاد و زن میان بازوان مرد افتاد .
زن فکر کرد : اون قوی و دوست داشتنیه ! ما با هم ازدواج می کنیم و ماه عسل رو کنار دریا می گذرونیم . چهارتا بچه خوشگل هم می آریم .
مرد او را بلند کرد و لبخند زد ، فکر کرد : من هیچوقت خیانت نمی کنم . وقتی هم که پیر شدیم با هم همه دنیا رو می گردیم .

قطار به ایستگاه بعدی می رسید . زن به طرف در رفت : " متشکرم "

" خواهش می کنم "



Chris