هما توکلی
هما توکلی
Thursday, June 30, 2005
مرثیه

فکر کرد : " انجام دادن بعضی چیزها تو زندگی خیلی آسونه " و مرد .


Evans
Sunday, June 26, 2005
اجابت
اومممممممممممم ...... نه !


Bubien
Thursday, June 23, 2005
تنها
برای توکا نیستانی


به دیدن دوست بیمارم رفته ام زیرا که می دانم این آخرین ملاقات است . سراسیمه از خواب بیدار می شوم . می لرزم و اشک می ریزم . این منم که می میرم ... تنها ... تنها ....


Platt
Wednesday, June 22, 2005
برخورد
ده سال از آخرین بار که تو را دیدم می گذرد .
زخمها هنوز تازه اند .
با تردید می گویی : ویکتوریا ؟ خدای من ! تویی ؟ هنوز هم دوست داشتنی هستی .
به سختی می گویم : اوه استیون ، چطوری ؟
ویکتوریا چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت . تمومش کردم . اولین رمانم رو فروختم . خب بگو زندگی با تو چه کرده ؟

من به همسرم فکر می کنم و به دوسالی که با هم بودیم . به طفلی فکر می کنم که گفتی زندگی ات را ویران می کند و به پزشکی که به من گفت عوارض سقط جنین باعث نازایی من شده است .
جلوی اشکهایم را می گیرم ، بغضم را فرو می دهم و لبخند می زنم : مواظب خودت باش استیون . و به سرعت دور می شوم .


Adair
Saturday, June 18, 2005
انتظار
تونی نگاهی به لیوان خالی انداخت . دستی به موهایش کشید و ساعتش را نگاه کرد . متصدی بار گفت : " می یاد ! "


Metcalfe
Wednesday, June 08, 2005
آخرین نقاشی
آن روز صبح قلم مو در دستش بود . خورشید را نمی یافت . و نه حتی تکه ابری . فقط آسمان سفید و بی انتها . چون بومی بزرگ انتظارش را می کشید .
Bob
Thursday, June 02, 2005
گوسفند
چرا کسی تو مهمونی به من نگفت که لباسم داره می سوزه ؟!
روش شامپاین ریختم . همه زل زده بودن به من ، حتما این هم یکی از دیوونه بازیهای منه .

وقتی بقیه لباسهاشون رو جمع و جور می کردن ، من لباسم رو مرتب کرده بودم . به خوش قیافه ترین پسری که نزدیکم بود گفتم میای بریم مونتانا ؟
اونجا گوسفند پرورش می دیم
.

Turnshek